loading...
آغاز زندگی
sahra بازدید : 150 شنبه 04 شهریور 1391 نظرات (0)

از خویش بیزارم و در پیشگاه آقا مقداد عزیز و خانواده‌اش خجل وشرمسارم . آخه من مثلاً ، نسبت به اونها ادعای فامیلیت دارم و فراتر از آن مدعی هستم که ارتباط من با این خانواده (خانواده آقای حسن محمدی) بسیار نزدیک و تنگاتنگ است . و باز خیلی بالاتر از اینها ، به اصطلاح مدیر یه وبلاگ یکوجبی هستم و با تعدادی از جوانهای دور از وطن که مثل خودم با درد غربت آشنا هستند ، دور هم جمع شدیم و لحظه به لحظه عقائد و باورها و نظرات خودمان را رصد می‌کنیم . ولی آنقدر از هم بیگانه و دوریم که از حالات و حرکات و سکنات و مشکلات هم بی اطلاعیم و آنقدر بی اطلاع و بیگانه که وضعیت و شرائط روحی و جسمی ما (که زیر سقف یک وبلاگ نفس می‌کشیم )  را دیگرانی که خارج از این سقف هستند می‌بایست به اطلاع ما برسانند .

بله باید بسیار سخت و جدّی اعتراف کنم که اکنون در حالتی هستم که خیلی بیشتر از خیلی ، از خودم بدم می‌آید و هرگز خود را نمی‌بخشم .

شاید بگوئید مگر چه شده است ؟ 

فکرش را بکنید و ببنید اصلاً جای هیچگونه توجیه برای من مانده است ؟!! خدائیش خیلی رو دارم که میخواهم این قصور اکبر و این نقیصه‌ی کبری را با زبان‌بازی (بازی الفاظ) فیصله دهم .

حتماً میگوئید : بابا ، جون به سر شدیم ، خب بگو چه مرگته ؟       

والله نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم .

یکساعت بیشتر نیست که از اداره به خانه برگشتم . به محض ورود به‌خانه ، خانم خانه بجای سلام  با درشتی به من میگه : مگر پسرعمّه مقداد ، نویسنده وبلاگ شما نیست ؟

در جواب میگم : بله مقداد محمدی نویسنده‌ی فعّال این وبلاگ هست .

با کنایه میگه : این چه وبلاگیه که هر روز ساعتها وقت خودتون را براش صرف می‌کنید ولی از حال هم خبر ندارید .

میگم : چطور مگه ، طوری شده ؟

با بغض میگه : دو هفته‌ای هست که آقا مقداد با همسر نو عروسش دچار حادثه و تصادف شده‌اند  و بعد از دو هفته بستری و دارو و درمان به تازگی ترخیص شده و توی خونه در حال استراحتند .

با شنیدن این خبر تمام عالم و هستی روی سرم هوار شد . سخت متاثر شده و به کمک اشک اندکی از تاثرات را کاستم ، ولی شرمندگی و سرافکندگی را چه میتوانستم بکنم . بخصوص در مقابل آقا مقداد .

هیچوقت یادم نمیرود ، دوسال‌ونیم پیش طی پیامکی خبردارشده بودم که مهندس محمدباقر جالوی فوت کرده است . برای حصول اطمینان از خبر ، به همین آقا مقداد زنگ زدم و خبر را جویا شدم . همینکه ایشان اظهار بی اطلاعی کرد من با عصبانیت وی را محاکمه نمودم که چرا نبایستی خبر داشته باشد . هرچند این جوان مودّب و نجیب در مقابل تندی من سکوت کرد و هیچ نگفت . ولی امروز بیخبری دو هفته‌ای من از حادثه‌ای که او دچارش شده بود به من فهماند که هم دوسال قبل در حق او اجحاف نمودم و هم اکنون با قصور و کوتاهی خویش نسبت به او ستم کردم و میدانم که هرگز و هیچگاه این معصیت عظمی بر من بخشیده نیست که برای یکی از بستگان بسیار نزدیکم حادثه‌ای رخ دهد و اینجانب دو هفته از آن بی اطلاع باشم  و بدتر از آن ، بمدت یکماه نوشته و نظری از یکی از نویسندگان در وبلاگ مشاهده نشود و من غفلت نموده و با یک تماس ناقابل تلفن ، از حالش جویا نشوم و در بیخبری مطلق بمانم .

یا مقیل ا لعثرات ،  اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم .  

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 153
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 570
  • بازدید ماه : 570
  • بازدید سال : 6,283
  • بازدید کلی : 145,588