از خویش بیزارم و در پیشگاه آقا مقداد عزیز و خانوادهاش خجل وشرمسارم . آخه من مثلاً ، نسبت به اونها ادعای فامیلیت دارم و فراتر از آن مدعی هستم که ارتباط من با این خانواده (خانواده آقای حسن محمدی) بسیار نزدیک و تنگاتنگ است . و باز خیلی بالاتر از اینها ، به اصطلاح مدیر یه وبلاگ یکوجبی هستم و با تعدادی از جوانهای دور از وطن که مثل خودم با درد غربت آشنا هستند ، دور هم جمع شدیم و لحظه به لحظه عقائد و باورها و نظرات خودمان را رصد میکنیم . ولی آنقدر از هم بیگانه و دوریم که از حالات و حرکات و سکنات و مشکلات هم بی اطلاعیم و آنقدر بی اطلاع و بیگانه که وضعیت و شرائط روحی و جسمی ما (که زیر سقف یک وبلاگ نفس میکشیم ) را دیگرانی که خارج از این سقف هستند میبایست به اطلاع ما برسانند .
بله باید بسیار سخت و جدّی اعتراف کنم که اکنون در حالتی هستم که خیلی بیشتر از خیلی ، از خودم بدم میآید و هرگز خود را نمیبخشم .
شاید بگوئید مگر چه شده است ؟
فکرش را بکنید و ببنید اصلاً جای هیچگونه توجیه برای من مانده است ؟!! خدائیش خیلی رو دارم که میخواهم این قصور اکبر و این نقیصهی کبری را با زبانبازی (بازی الفاظ) فیصله دهم .
حتماً میگوئید : بابا ، جون به سر شدیم ، خب بگو چه مرگته ؟
والله نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم .
یکساعت بیشتر نیست که از اداره به خانه برگشتم . به محض ورود بهخانه ، خانم خانه بجای سلام با درشتی به من میگه : مگر پسرعمّه مقداد ، نویسنده وبلاگ شما نیست ؟
در جواب میگم : بله مقداد محمدی نویسندهی فعّال این وبلاگ هست .
با کنایه میگه : این چه وبلاگیه که هر روز ساعتها وقت خودتون را براش صرف میکنید ولی از حال هم خبر ندارید .
میگم : چطور مگه ، طوری شده ؟
با بغض میگه : دو هفتهای هست که آقا مقداد با همسر نو عروسش دچار حادثه و تصادف شدهاند و بعد از دو هفته بستری و دارو و درمان به تازگی ترخیص شده و توی خونه در حال استراحتند .
با شنیدن این خبر تمام عالم و هستی روی سرم هوار شد . سخت متاثر شده و به کمک اشک اندکی از تاثرات را کاستم ، ولی شرمندگی و سرافکندگی را چه میتوانستم بکنم . بخصوص در مقابل آقا مقداد .
هیچوقت یادم نمیرود ، دوسالونیم پیش طی پیامکی خبردارشده بودم که مهندس محمدباقر جالوی فوت کرده است . برای حصول اطمینان از خبر ، به همین آقا مقداد زنگ زدم و خبر را جویا شدم . همینکه ایشان اظهار بی اطلاعی کرد من با عصبانیت وی را محاکمه نمودم که چرا نبایستی خبر داشته باشد . هرچند این جوان مودّب و نجیب در مقابل تندی من سکوت کرد و هیچ نگفت . ولی امروز بیخبری دو هفتهای من از حادثهای که او دچارش شده بود به من فهماند که هم دوسال قبل در حق او اجحاف نمودم و هم اکنون با قصور و کوتاهی خویش نسبت به او ستم کردم و میدانم که هرگز و هیچگاه این معصیت عظمی بر من بخشیده نیست که برای یکی از بستگان بسیار نزدیکم حادثهای رخ دهد و اینجانب دو هفته از آن بی اطلاع باشم و بدتر از آن ، بمدت یکماه نوشته و نظری از یکی از نویسندگان در وبلاگ مشاهده نشود و من غفلت نموده و با یک تماس ناقابل تلفن ، از حالش جویا نشوم و در بیخبری مطلق بمانم .
یا مقیل ا لعثرات ، اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم .